نوشته شده توسط: عابد رضایی
تابستان گرمی بود، با آفتابی سوزان که گرمایش تا مغز و استخون را می سوزاند. مه ای از گرد و خاک همه جا را گرفته بود، که زیبایی آسمان آبی را میپوشاند. در این منطقه محل زیست، کانال آبی است که گنداب و فاضلابی احاطه اش نموده در گرمای تابستان بوی تعفن آن بیشتر احساس میشود. اما چند کیلومتر آن طرف تر موتور آبی است که کودکان بعنوان استخر تابستانی از آن استفاده مینمایند.
محوطه ایی مخروبه با چند کوچه ، با تعدادی خانه هایی یک طبقه، خانه ها با فاصله ای کمی نزدیک بهم.
کودکانی با چهره های سوخته نه تنها بیرحمی آفتاب سوزان را بر چهره هایشان می توانستی ببینی، بلکه تازیانه فقر و فلاکت را هم می توانستی بر جسمهای کوچکشان رؤیت نمایید. کودکان رنج و محنت که وسایل بازیشان ساده و همچون دنیای بی آلایش و پاکشان. مهییج ترین بازیهایی که آنها را به شادی و وجد وامیداشت به آتش کشیدن چند لاستیک در بیابونی پشت سرد خانه و گاهأ بازی و به جست و خیز در آوردن چند توله سگ که نارضایتی و خشمگین بودن را در چهره مادرتوله سگها می توانستی ببینی. یا بازی با پرهای طاووس که از سردخانه به بیرون ریخته، در گرد وغباری که محوطه را فرا گرفته بود رقص کنان در هوا می چرخیدند. سردخانه ای با دیوارهای بتونی و درب آهنی بزرگ که احاطه شده بود با انبوهی از درخت و تراکمی از آفتاب و گرد و خاک.
در سایه دیواری نامعلوم که انتظاری بیهوده بر پهنه آن گسترده بود در جستجوی باز شدن درب آهنی سردخانه و در سودای آروزهای نهفته ونگاهی به درون. این انباری بیش نبود که سردخانه را در ذهنها تداعی مینمود.
خانه های تاریک ونموری، که نشانی از فقر و محنت نسلها را به ید ک می کشید. اما تار و پود این مخروبه ها ریشه در سیستمی دارد، که جوهر وجودیش تبعیض، ظلم، بی عدالتی، بی حرمتی است. و با زیر خط فقر نگاه داشتن میلیونها انسان و محکوم نمودن آنها به مرگ تدریجی میخواهد چند صباحی بیشتر به عمر ننگینش ادامه دهد. سیستمی که زنده ماندنش به له نمودن و بی حقوق نمودن شمار افزونی از انسانهای بید فاع گره خورده است. چطور می تواند آبادی و آبادانی را برای توده های زحمتکش به ارمغان اورد.
روزها تفاوت چندانی نداشت همه مثل هم بودند با غباری از اندوه و بی افقی برای من.
این تمام خاطرات تلخی است که از دوران کودکیم از سلطان آباد قزوین به یاد دارم، اکنون منطقه ای است با جمعیت چند صد هزار نفری، در دوران کودکی من به چند هزار نفر هم نمی رسید. منطقه ای در چند کیلومتری قزوین در جاده آبگرم و آوج.
شهر سازی این منطقه ساده نه بر اساس معماریها و مهند سیهای لوکس و مدرن. به سادگی مردمانش که با نداری و فقر دست و پنجه نرم می کنند. به علت پیشرفت در شهر سازی تعدادی کمی آپارتمانهای چند طبقه با شیشه های دودی زیبا در این منطقه ساخته شده است، که مابین خانه های قدیمی و کهنه جلب توجه می کند. اما در مقام مقایسه بعضی ها خانه های قدیمی را ترجیح میدهند. به دلیل استحکام بیشتر و احیانأ مقاومتشان در مقابل زلزله.
اغلب مردم این منطقه به کار کشاورزی مشغولند، یا در کارخانه قند قزوین کار می کنند. کارخانه قند قزوین بیشترین کارگرانش را اهالی این منطقه تشکیل می دهند. کارگرانی که به بدترین وجه استثمار میشوند. با قرار دادهای پیمانی بمدت 1 سال یا شش ماه استخدام میشوند. در دو شیفت کاری که هر شیفت کاری شامل 12 ساعت کاری است به کار مشغولند. اینها کارگرانی هستند که از تمام حقوق و مزایای کاری محروم هستند. نه بیمه بیکاری، نه امنیت شغلی, نه مرخصی، نه بیمه بهداشت و درمان. با دستمزد های پایین. اگر به هر دلیلی این کارگران بخواهند یک روز غیبت کنند، 3 برابر یک روز پایه حقوق وزارت کار از حقوق آخر ماه آنها کسر می شود.
برخی دیگر از اهالی این منطقه درکارگاههای سنگ بری به عنوان کارگر فصلی مشغول بکارهستند. شرایط کاری و وضعیت معیشتی این کارگران بمراتب بدتر از کارگران شاغل در کارخانه قند است. این کارگران از هر گونه امنیت شغلی، بیمه بیکاری، بیمه درمان و بهداشت و......محروم هستند. بخصوص از نظر نوع کاری که انجام میدهند دائمأ در معرض آسیبها و حوادث جانی هستند. بسیاری از کارگران این سنگ بری با قطع انگشتان خود مواجه هستند. و به علت بی حقوقی و قصاوت بیش از اندازه کارفرماها این نقص عضو و جنایت بشری ناشی از حوادث کار به امری عادی تبدیل شده است. عده ای دیگر از مردم با استفاده از وانت میوه فروشی می کنند. جوانان معمولأ جذب کارهای ساختمانی و تعمیرات اتومبیل می گردند و با این امید روزی خود صاحب کار شوند و برای خود کار کنند. البته این کارگران جوان بخت بر گشته که جذب کارهای ساختمانی و تعمیرات اتومبیل شده اند . ناگریز به ترک تحصیل شده اند که بتوانند با جذب شدن در بازار کار و کارگر شدن ناچاراند خرج خانواده اشان را بدهند. به علت درآمد های پایین و خرج زندگی بالا 3 نفر برای 7 نفر کار می کنند هنوز کفاف زندگی را نمی دهد.
من بنا به علاقه ایی که داشتم با فرزندان این خانواد ه های کارگری این منطقه در تماس باشم. بنابراین نظر آنها را برای انتخابات 88 سوال میکردم. اینها برایشان این انتخابات اهمیتی نداشت، و تا حدودی به این امر واقف بودند که سیستم سرمایه که همت به استثمار و نابودی آنها بسته است.که این جناح یا آن جناح در تغییر دادن وضع زندگیشان تاثیر چندانی ندارد در کل این سیستم سرمایه داری است که دست رنج آنها را به جیب میزند. و فقر و فلاکت را برای آنها به ارمغان می آورد.به همین دلیل بدون توهم به موسوی یا احمدی نژاد و اینکه انتظار داشته باشند خواسته ها و مطلباتشان از طریق این رژیم سرمایه تامین شود. بیشتر به نیروی خود اتکائ دارند یا دنبال آلترناتیو دیگری هستند.
با یکی از بچه های این محله که از اوان کودکی به هم دوست بودیم. و بارها و بارها در بازیهای کودکانه از جمله لاستیک سوزاندن ها، پرسه زدنهای دور و بر سردخانه،شکار ملخ، توله سگ بازیها، با هم بودیم. چند قدمی در تاریکی شب با قدمی زدیم. و سیگاری دود میکردیم.ایشان هم نظرش در مورد انتخابات مثل بقیه بود که به آن اشاره نمودم. ایشان هم با کا ر کارگری طولانی مدت هیچ چشم اندازی نداشت که این جناح یا آن جناج سرمایه بتوانند تغییری در اوضاعشان بوجود بیآورد که آنها به پای میز انتخابات برای رای دادن به آنها بروند.او برای زنده ماندن خود و خانوده اش فقط به نیروی بازوی خود تکیه داشت نه توهم به این جناح یا آن جناح حکومتی.
مندرج در کارگر سوسیالیست، ویژه نامه روز جهانی کارگری از سری انتشارات کانون دوستداران کارگران سوسیالیست