فرزانه خانم از جنم زنان پر كاری بود كه سرشاراز انرژی و شور زندگی ا ند و یك لحظه آرام نمی گیرند. در منتهی الیه غربی شهرك كارگری شرق كرج ٬ نهرعریضی بود كه اهالی محل٬ رودخانه اش می خواندند وفقط دو ماه در سال آب داشت . بقیه سال خشك بود و جای آشغال هایی بود كه ماشین آشغال كشی شهرداری٬ سهل انگارانه رهایش میكرد و جای بازی بچه های محله . حد فاصل خانه ها با نهر٬ خیابان خاكی باریكی بود كه پیاده رو نداشت و همراه با نهر پیچ وتاب میخورد.
خانه فرزانه خانم رو به این نهر بود و به نسبت بقیه خانه ها نسبتاً مرتب می نمود.
نمای خاكی خانه كهنه بود و دیوار كوتاهی كه در میانه اش درب آهنی نا متجانسی تعبیه شده بود٬ به وضوح داستان ساختمان گام به گام خانه را باز می گفت. همه خانه های این محله چنین تاریخچه ای داشتند. تكه تكه ساخته می شدند. آن سال٬ صاحب خانه جوابم كرده بود. راه افتاده بودیم كه سر پناهی پیدا كنیم و فرزانه گفت كه در محله شان كرایه ها ارزان تر است و شاید بشود تكه زمینی هم گیر آورد ارزان و دو تا اتاق هم توش ساخت و از " دربدری" راحت شد. همه محله هم همینطوری ساخته شده بود٬ خارج از محدوده بود و شبانه و بدون مجوز ساخته میشد... خانه خودش هم همین طوری ساخته شده بود.
در خانه اش باز بود ٬ حیاط كوچكی با دو تا اتاق كه در ها شان هركدام جداگانه به حیاط باز می شد و هر كدام خانواده ای را در خود جا داده بود . از كنار دیوار جنوبی حیاط٬ پله های آهنی از ریخت افتاده و رنگ و رو رفته ای بالا میرفت كه به یك ایوان باریك می رسید كه درب ورودی بالا به آن باز می شد. درقسمتی از ایوان هم٬ بشكه نفت و آت وآشغالهای خرده ریز را در زیر سقف نیم بندی تلنبار كرده بودند. زنی از حیاط گفت كه فرزانه خانم خانه نیست ولی بدون چادر وبا مقنعه و روپوش كار رفته ٬ بنابراین باید همین دور وبر ها باشد!
در كنار خیابان كه براه می افتم باید مرتب برای ماشین هایی كه میگذرند و گرد و خاك میكنند٬ بایستم. دست بچه ام را محكم نگه داشته ام كه زیر ماشین نرود. كمی مانده به نانوایی سر كوچه٬ صدای بلند و آشنای فرزانه خانم را می شنوم. میان نهر خشكیده راه میرود و مشتی بچه و چند تن از زنان میان سال محله ٬ دورش هستند. مرا كه می بیند بلندبلند می خندد :" دختر! این آشغال ها مردم را مریض می كند بایست بسوزونیمشان!" هنوز لباس كار تن اش است ودارد محیط زیستش را پاك ونگهداری می كند .
سالهاست كارگر كارخانه كفش سازی است٬ سالها سر نخ می سوزاند و دودش را استنشاق می كرد و بعد هم كه اعتراض كرد و خواست كارش را عوض كنند چسب كارش كردند. از چاله به چاه ! كاركردن مداوم با چسب سینه اش را خراب كرده و صدایش را دو رگه كرده . سه تا دختر و یك پسر دارد. شوهرش در زندان است ٬ قاچاق مواد می كند و همیشه یا فراری است یا زندانی. میگفت: "جوانی هاش "لوطی و جوانمرد" محله بوده و حامی ضعفا. هم حرفش برو داشت و هم ازش حساب می بردند. یكبار رئیس شهربانی كرج را كه تومیدان به چارچرخه دار ها بند كرده بوده٬ درست جلوی اداره شهربانی او را كتك زده وسكه یك پولش كرده و برای همین زندان رفته و وقتی در آمده دیگر راه زندگیش عوض شده بود. تو زندان خراب شده بود٬ یعنی عمداً خرابش كرده بودند و كشیده بودنش به كارهای خلاف". دیگر كمتر به خانواده ومحله می رسید ٬ گاهی مدت ها غیب اش میزد و فرزانه خانم نانی توی سفره نداشت. بالاخره گرسنگی بچه هاشو طاقت نیاورده بود و تصمیم گرفته بود بره سر كار. دوره سرمستی از پول باد آورده نفت بود و كشور بهشت سرمایه گذاران٬ همان روزاول كه به كارخانه مراجعه كرده بود استخدامش كرده بودند . حالا چهارده سال بود كه كار می كرد و بچه هاشو بزرگ میكرد. میگفت: " از شوهرم یاد گرفته بودم كه از ضعفا دفاع كنم . اما تو كارخونه خیلی زود یاد گرفتم كه بایست از خودم دفاع كنم!"
بعد٬ در دوران بعد از قیام٬ چندتا از زنان سیاسی كه همكارش بودند سرراهش قرار گرفتند و به قول خودش " اونها منو روشن كردند و من هم دیگران را٬ یادشان بخیر٬ یكیش خیلی خوشگل هم بود ٬ جگر در اومده ها اعدامش كردند٬ داغش هنوز رو دلمه . خانه مان می آمد و به درس و مشق یتیم هام كمك می كرد٬ خیلی بارش بود. چه دلی داشت٬ دریا!"
فرزانه خانم آگاه بود ٬ مناسبات سرمایه را عمیقاً می فهمید وهیچ زوری را بر نمی تابید. نماز نمی خواند٬ میگفت: "بهشت چی جهنم چی٬ اینی كه هست همان جهنمه. " از خاطراتش میگفت كه وقتی "بچه ها" در پای محله زورآباد میز كتاب می گذاشتند به كمك شان می رفته و جلوی حزب اللهی ها در می آمده كه "جوان" ها را اذیت نكنند. وقتی هم هوا پس بود وزورش نمی چربید٬ اعلامیه ها و كتاب هارا توی زنبیلش می ریخته و در می برده. چند بار تا دم دستگیر شدن رفته بود ولی رهایش كرده بودند.
وقتی اعتصاب می شد فرزانه خانم با دسته پیشاهنگ میرفت كه كارگران دیگربخش های گروه صنعتی را به اعتصاب دعوت كند. همه باهم جلوی قسمت ها می ایستادیم و آنقدر شعار میدادیم كه آخر سر ماشین ها را می خواباندند و بیرون می آمدند. وقتی دیر میكردند و جوان ترها بی قرار بودند٬ صبوری اش را با همه تقسیم میكرد: " صبر كنید ٬ می آیند. ماشین خاموش كردن كار بسیار سختی است!" سر نترسی داشت. میگفت: "روزی من تو بازومه٬ اینها بیرونم كنن میرم جای دیگر٬ از چه بترسم؟" راست تو روی انجمن اسلامی نگاه میكرد و میگفت شما باعث شدید از مسلمانی پشیمان بشیم !
تو كارخانه ٬ سوت زدن های گهگاه ٬ سنتاً علامت شروع اعتصاب بود. به میزانی كه سوت اول با تعداد بیشتری از سوت جواب میگرفت٬ آمادگی برای اعتصاب ارزیابی می شد. بعد نوبت هو كردن های دستجمعی بود كه بی دلیل وبادلیل پا میگرفت تا آنكه بالاخره در بلبشوی این سروصداها كسی ماشین ها را خاموش میكرد و هرگز هم فهمیده نمی شد چه كسی اولین نفر بوده. در بین زنان٬ فقط یكی دو نفر سوت زدن را بلد بودند. یكبار٬ فرزانه خانم رفته بود سوت اسباب بازی های مهد كودك را در آورده بود و بین زنان پخش كرد كه ماهم به جریان بپیوندیم!
فرزانه خانم از جنم زنان پر كاری است كه یك لحظه آرام نمی گیرد. دركرانه غربی رودخانه ٬ ردیفی از درخت های اقاقیا ٬خانه های كج و معوج محله كوچك و نسبتاً نوبنیاد پشت آن را از دید عابران نهان میسازد. پل چوبی دست سازمردم محل٬ اهالی آنسوی نهر را به شهرك وصل میكرد. آن سوی نهر هم خارج از محدوده بود و مردم خانه هایشان را شبانه می ساختند. فرزانه خانم پای همیشگی این خانه سازی های شبانه بود؛ سازماندهی می كرد٬ فرقون و بیل و كلنگ هایش را می آورد ٬ آجر می كشید٬ و جوانترین دخترش بالای دیوار نگهبانی می داد تا آمدن پلیس ساختمان شهرداری را گزارش دهد. بعضی روزها هم همكارانش را بسیج می كرد و به یاری می آورد.
فرزانه خانم در محله شهرتی به هم زده بود. چهره ی تكیده وجثه كوچكش آشنای شهرك بود. عصر ها كه از سرویس كارخانه پیاده می شد تا برسد به خانه ٬ جا به جا متوقف می شد تا درد دل ها٬ وقایع روزو مشكلات مردم را گوش كند و راجع به كارخانه و كار خودش صحبت كند. چای را در خانه ای می نوشید و به نان داغ تازه از تنور در آمده خانه ای دیگر مهمان می شد به قصابی سرمیزد و از یتیم های كوچه بالایی دیدن می كرد تا گوشتی را كه قصاب محل داده بود تحویل دهد...
فرزانه خانم كارخانه و محله را به هم پیوند داده . همه میدانند در كارخانه ای كه فرزانه خانم كار می كند٬ كارگران برای ساعت كار و طبقه بندی مشاغل در اعتصاب اند و با آن ها همدردی دارند. در این محله٬ رویدادهای كارخانه را همه دنبال می كنند! فرزانه خانم كارش را به انجام رسانده و نهالی كه كاشته به بارخواهد نشست٬ میداند!