۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

گفتگو های کارگری شماره هفتم

مقدمه ای برای گزارش:
این گزارش را به دلیل طولانی بودن به چند قسمت تقسیم کرده ایم..که البته در هر قسمت موضوعات مهمی در آن بررسی شده است.
این گزارش و یا گفتگو با رفقای کارگرم تقریباً چهار ساعت به طول انجامید که در خدمت شما می گذارم.
نکته ی دیگر نام کارخانه و اسامی رفقا آورده نمی شود، دلیل آن این است که دچار مشکل امنیتی نشوند.
رضا "خالد " افشار و علی چهار کارگری هستند که در یکی از کارخانه های بزرگ حومه تهران کار می کنند.
چند روز پیش این مصاحبه را ترتیب دادم و با خالد که آشنایی قبلی با او داشتم خواستم که اگر می تواند کارگران دیگری که مایل به گفتگو هستند را به همراه بیاورد و خوشبختانه سه دوست دیگر مشتاق به این نشست آمدند.
رضا "جوانی است دیپلمه "و افشار هم تقریباً سی سالی دارد و دارای مدرک فوق دیپلم فنی است .علی و خالد هر دو از کارگران با تجربه و نسبتاً آگاهی هستند که سال هاست تجربه کار دارند.
ابتدا خالد بصورت طنز می گوید: جمع روشنفکران و شاعران جور است...فضا کمی از سنگینی دقایقی پیش بیرون می آید.
می پرسم از کجا شروع کنیم؟ چطور است ابتدا از خودتان بگید؟
خالد : بسیار عالی "من 41 ساله هستم و دیپلم فنی دارم .حدوداً بیست و یک سال است کار می کنم و تازه به مدت تنها 5 سال است که بیمه شده ام.با توجه به سابقه ی کاری که دارم حقوقی که به من داده می شود توفیر چندانی با یک کارگر تازه کار ندارد.
در عرض 8 سال که در این کارخانه بوده ام چندین و چند بار حقوق هایمان عقب افتاده  و ماه ها دستمان تنگ شده و بدون حقوق چندر غازیمان سر کرده ایم.
دو فرزند 10 و 12 ساله دارم ..می توانی هزینه های زندگی را حدس بزنی..
دیروز در روزنامه همشهری خواندم حداقل خط فقر در تهران 860 هزار تومان برای یک خانواده 7/3 نفریست و این به این معنی است که با این حقوق بخور نمیر ما محکوم به فقر و زندگی سخت هستیم.
افشار لبخند تلخی می زند ...در ادامه ی حرف های خالد می گوید:
هر چقدر بر کارگران فشار باشد و وضعیتشان بد برای حال سرمایه داران مهم نیست...آنها تنها به یک چیز فکر می کنند و آنهم سود است
زیاد اتفاق افتاده که حتی حقوق سه ماه ما را ندهند ..این اتفاق هنوز هم می افتد و نه برای یکی دو نفر بلکه برای اکثر کارگران..
می پرسم: خب شما برای این مساله اعتراضی نمی کنید؟
می گوید چرا، بارها این اتفاق افتاده، بارها در هواخوری کارخانه جمع شده ایم و دست از کار کشیده و خواستار این بودیم که مدیر عامل کارخونه رو ببینیم، بعد از یک ساعتی آقا پیداش می شد و شروع به ماست مالی و کولی بازی می کرد و می گفت خودش هم در این سه ماه یک قران پول نداشته، این همه بی شرمی؟واقعاً نفرت آور است.
قول می داد که تا هفته آینده تمام مزد ها را تصفیه می کند، جالب اینجاست که بخش تولید همچون گذشته دارد کار می کند و قطعاً بازارش هم خوب است و اینکه بازار کساد است و ورشکست داریم می شیم یک دروغ بزرگه ....
بعد از گذشت یک هفته یک پنجم حقوق تصفیه نشده مان را تازه با کسر مالیات و چرندیات دیگر را فقط به 40 نفر دادند و گفتند که روزهای بعد تمام و کمال تصفیه می کنیم.
منتظر ماندیم، یک ماه گذشت و صورت آقایان را ندیدیم، این بار تصمیم گرفتیم که اعتصاب کنیم و دیگر به دروغ های این آقا زاده اعتنا نکنیم، این اتفاق افتاد و بسیاری از بچه ها و کارگران پایه این کار شدند، شاید 70 درصد کارخانه دست از کار کشیده بود و فقط بخش های دفتری و اینها مشغول بودند، شروع به شعار دادن کردیم...
جناب آقا بعد از یه ساعت سر و کله اش پیدا شد، دوباره همان دروغ های همیشگی را تحویلمان می داد، دیگر صبرمان از بی شرمی اینها تمام شده بود...
شروع به فحش دادن کردیم، چند نفر داد زدند دروغگوبرو گمشو!!
کارگران شجاعت این را پیدا کرده بودند که حقشان را بخواهند و حتی مدیر عامل را که کارگران جرات مقابله با او را نداشتند به دلیل اینکه هر حرف کوچکی یا بحث و خواسته ای منجر به از دست دادن کار می شد، اما دیگر این دیوار ترس از بیکار شدن و احترام پوشالی جناب رئیس ویران شد.
بچه ها شروع به پرتاب سنگ و بطری کردند، گفتیم تا اینکه تمام حقوق همه ی کارگران بصورت کامل پرداخت نشود ما دیگر دست به کار نمی زنیم و حتی شده ماه ها اینجا به این صورت اطراق می کنیم.
جناب به دفترش پناه برده بود و با بلندگویی که معمولا کارگران را احضار می کند و یا تذکرات مزخرف خودش را بلغور می کند شروع کرد به ور زدن.
لطفاً آرام باشید، من قول می دهم تا فردا همه ی حقوق ها را بدهم، امروز نشدنی است، تمام بانک ها بسته است و من باید از چند نفر قرض بگیرم  تا بتوانم حقوق شما را بدهم، خواهش می کنم سر کار هاتون برگردید.
گروهی بین کارگران تشکیل شده بود که شامل افراد با تجربه و نسبتاً آگاه و با سابقه بود، دیگر کارگران همه با این گروه موافق بودند و به پیشنهاد های  آنها گوش می دادند و همچنین خودشان هم پیشنهاد مطرح می کردند.
بنا شد از بین گروه اصلی شخصی را به عنوان نماینده انتخاب کنیم که برود و با آن مرتیکه حرف بزند، آقا یاسر باتجربه ترین و با وقارترین کارگر کارخونه بی هیچ بحثی انتخاب شد.
به حراست و نوچه های مدیر عامل گفتیم به صاحبتون بگید نماینده ما می خواد باهات صحبت کنه، حتی حراست هم جرات دهان به دهان شدن و بحث با ما را نداشت، ما زیاد بودیم، خبر را رساندند.
دقایقی بعد صدای بلندگو آمد و گفت می خواهد با نماینده صحبت کند. آقا یاسر راه افتاد...
من و یکی از بچه ها که نامش را نمی برم با او همراه شدیم، چون آقا یاسر از ما خواست، ما هم به دفتر جناب آقا رفتیم!
من برای اولین بار بود به دفتر مدیر عامل می رفتم، دکوراسیون و در و دیوار و کتابخانه ای که تمام دیوار ها را پوشانده بود آنهم همه کتاب های با ارزش و گران قیمت که میز کار آقا با تشکیلات دیگر و مبلمان گران قیمت که شاید اگر حساب بکنیم سر از بیش از صد میلیون در بیاوریم، اینها دروغ و اغراق نیست، خود همه ی چیزهایی است که اتفاق افتاده، من و بچه های دیگه به علامت تائید سرمان را تکان دادیم.
رضا تو لاک رفت، افشار دستی به شونه اش گذاشت و محکم فشار داد و گفت داداشمون منتظره ها!
رضا گفت ببخشید!
گفتم اگر خسته شدی...وسط حرفم را قطع کرد و گفت نه بگذار بگویم...تازه این اول ماجراست!
از این انگیزه ای که در درون چشمان رضا موج می زد یک جور احساس امید به من دست داد... امید به اینکه آری کارگران قدرت جنگیدن و جنگیدن و جنگیدن را دارند و حتی بیش از دیگران!!
آه کشید...ادامه داد....رفتیم داخل ...روی صندلی ریاستش لم داده بود  به همراه وکیلش که مثل خودش شارلاتان بود منتظر ما بودند.
رفتیم جلوتر، نزدیک میز، آقا یاسر به عنوان حرمتی که داشت سلامی داد، اما من و رفیق دیگر از اینکار امتناع کردیم.
آقازاده نیز بدون اینکه تن فربه اش را تکان بدهد، گفت بفرمایید بشینید.
من گفتم ما برای مهمانی و معامله نیامده ایم که بشینیم، ما نماینده ی اون کارگرائیم که پایین هستن، ایستاده راحت تریم.
جا خورد از حرف من، با لحن تندی جواب داد که بایستید چه فرقی می کند و سیگارش را روشن کرد و اندیشمندانه به ما نگاه کرد و گفت بفرمائید من به گوشم.
یاسر شروع کرد از حقوق های عقب افتاده و اینها صحبت کند و گفت شما در جریان همه چیز هستید، ما فقط تکلیفمان را می خواهیم مشخص کنیم.
جناب رئیس دست هایش را به علامت اینکه چاره ای ندارد باز کرد و لبش را پایین انداخت و گفت: خب من هم گفتم فردا تمام حقوق ها را می دهم، دیگر مشکل چسیت؟
من تند شدم از بی شرمی این مرتیکه ی دروغگو جوابش را دادم: با طعنه گفتم جناب عالی چند بار هم این قول ها را دادی و خبری نشد ما الان چرا باید حرفت را باور کنیم، چشم غره ای رفت و گفت وضعیت کساد است، حرفش را رفیقم قطع کرد و گفت پس چرا بخش تولید هر روز تولیدش افزایش پیدا می کند، یه بچه دوازده ساله هم می دونه که این یعنی بازار همچنان خوب است و ور شکستگی در کار نیست.
با ژست رئیسانه گفت: می دانید شما از چند و چون کارها و بازار خبری ندارید، شما فقط حرف های یک عده آدم خاله زنک را گوش می دهید و ...
حرفش را یاسر برید، این بار با صدای قاطع تر که برایمان عجیب بود شروع به جواب دادن اراجیف رئیس کرد!
گفت جناب آقا لازم نیست کسی به ما چیزی بگوید، فکر می کنید خودتان می فهمید و کارگر احمق است؟
ما کوچکترین اتفاقات و تغییرها را متوجه می شویم و ظاهراً این شمایید که در باغ نیستید!
(جمع ما با حرف رضا به ذوق آمد) رضا نیز همینطور...
ادامه داد: ما اینجا نیستیم که اراجیف شما را بشنویم!
حرفش را آقازاده قطع کرد گفت آقا احترامت رو نگه دار!
گفت همانطور که با ما رفتار شده با شما حرف می زنیم!
صریح و قاطعانه ادامه داد و جناب رئیس خفه خون گرفت.
من چند سال است در اینجا کار می کنم، دستانش را نشان داد، گفت این دست ها را می بینید که هزار تا زخم و زیل رویش هست و کاملا سفت و زمخت شده، اینها همان دستهایی است که کارخانه شما را راه می اندازد.
در طول این 5سال بیمه نشده ام و اندازه یک سال و نیم حقوقم را خورده اید و یک آبم روش، صدایش را هم در نیاوردید، حقوق چندرغازی 350 تومانی را 20 تومان کم کردید، مزد اضافه کاری را یک سوم مزد کار روزانه کردید.
در این چند سال هر بیچاره ای که اعتراضی کرد اخراجش کردید، به بهانه کساد شدن بازار شروع به تعدیل نیرو کردید...کارگرانی که سالها برای این کارخانه کار کرده بودند در عین بی انصافی دورشان انداختید و حتی حقوق کاملشان را هم تصفیه نکردید. مزد بچه های دیگر را بارها کم کردید، بارها و بارها شده که مثل الان و این اواخر حقوقمان را ندادید، اگر ندارید این دم و دستگاه و ماشین چند صد میلیونی و بریز به پاش هایی که می کنید و دستگاهای چند صد میلیونی جدید را جایگزین می کنید از کجاست؟؟
حتی آنقدر شرافت نداشتید که از بچه های زیر 14 سال بدلیل اینکه کمتر از یک فرد بالغ حقوق می گیرند و دردسرشان کم است سو استفاده کردید.
جناب آقای رئیس یادت هست که یکی از این بچه ها که 12 سالش بود زیر دستگاه دستش را از دست داد و به خاطر اینکه هیچ هزینه ای نداشت و بیمه اش هم نکرده بودید و یک هفته بعد تو خونه ی خودش از عفونت دستش و فانقاریا از دست رفت؟
می دانم بعد از این حرفهایم حکم اخراجم را امضا می کنید، اتفاقاً بیکار بودن، شرافتمندانه تر از این است که برای سرمایه داران مفتخوری چون شما کار کرد.
آقازاده که بدجور در هم شکسته بود، شروع به فحاشی کرد، پدر سگ ها نمک می خورید و نمک دان می شکنید، اصلاً بیبینم حقوقتان را ندهم چه غلطی می خواهید بکنید؟
بروید به هرجا که می خواهید شکایت کنید، فکر می کنید من از شما یه مشت آس و پاس بدبخت می ترسم.
نمک نشناسید، اگر من نبودم و استخدامتان نمی کردم چه غلطی می کردید.
بحث بالا گرفت من و رفیق هم شروع به بحث کردیم، حراستی که لقبش آنتن رئیس بود و هیکل گنده ای داشت به سوی ما حمله ور شد، دو حراست دیگر نیز به او اضافه شدند.
آقازاده برای این که تظاهر به حمله کردن کند بلند شد و خواست به طرفمان بیاید که جناب وکیل متوقفش کرد.
به هر جهت این گفتگو به مجادله ای سخت تبدیل شد و ما به محوطه برگشتیم، کارگران نگران منتظر خبر های ما بودند، جریان را مختصراً گفتیم، موج نا امیدی کارگران را فرا گرفت، کم کم صدا هایی از کارگرانی که می گفتند همین یک کار رو داریم و اونم از دست بدیم باید از گرسنگی بمیریم شنیده می شد، چند نفری شروع کردند به نفی کردن این اعتصاب، عده ای هم سکوت کرده بودند و دودل و تنها عده ی کمی از ما هنوز بر حرفهایمان مصمم بودیم.
یاسر پیش آمد و بالای پله های در ورودی به کارخانه ایستاد و گفت:
می خواستم آن بالا بودید و می شنفتید که نظرشان در باره ما چیست، برای آنها ما برده هایی هستیم که زور و عمر و زندگیمان را به هیچ می فروشیم.
شما که نگران بیکاری هستید راهتون رو بگیرید و بروید پیش آقایتان، تا فردا پس فردا اخراجتان کند و یا مثل الاًن حقوقتان را ندهد.
کسانی که فکر می کنند این حرکت اشتباه است یا احمق اند یا بی شرافت.
احمق از این جهت که تمام روز را چهارده ساعت تمام جان می کنیم و حتی یک ساعت هم نمی توانیم زن و بچه هایمان را ببینیم، آنوقت این بیشرف ها حتی حقوق و حق مان را نمی دهند.
بی شرافت از این جهت که از بیکاری می ترسید، فکر می کنید مدیون جناب رئیس و این کارخونه لعنتی هستید، حتی اگر بدوشنتان و انواع ستم ها را بر شما روا کنند بازهم آب از آب تکان نمی خورد.
من ترجیح می دهم بیکار باشم ولی با شرافت زندگی کنم و زیر بار این بیشرفی نروم...!!!


رضا نفسی می کشد و می گوید که خسته شدی رفیق، سرتم درد آوردم؟
می گویم من اصلاً برای سردرد گرفتن اومدم اینجا!!!
دستش را روی دستم می گذارد.
می گویم رضا "داداش بعدش چی شد؟
بگذار کوتاه کنم ماجرا رو :
هیچ اون روز همه ی کارگران در محوطه ماندند، چند نفر مامور شدند  که بروند و غذا و خوراکی تهیه کنند، کارگرا با همراه خودشون و یا اگر نداشتند با همراه رفیقشون خونوادشون رو با خبر می کردند.
چندین بار نوچه ها و مزدورای کارخونه سعی در آرام کردن ما کردند، اما دیدند نه، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!
قرار بود حتی اگر آقا رئیسه هم قصد بیرون رفتن از شرکت رو داشت مانعش بشویم و به گرو بگیریمش و مجبورش کنیم که خواسته هایمان را قبول کند.
چندی از کارگران شب از ما جدا شدند و گفتند ما خانواده هایمان نگرانند و اما فردا صبح همین جاییم، چه فرقی دارد شب که اتفاقی نمی افتد!
در مقابل چند تایی از خانواده ها نیز به دیدار کارگرا اومدن و باعث قوت دل شدند.
به هر حال شب گذشت و صبح شد.
آقا یاسر هواسش شیش دنگ جمع قضایا بود.
چند نفرمان را صدا زد و با صدای آرام طوری که کاراگرن نفهمند شروع به صحبت کرد.
گفت بچه ها ظاهراً امروز سر و کله پلیس هم پیدا می شه، قبلاً این تجربه رو تو اراک داشته ام و سعی می کنن قائله رو با خشونت خاتمه بدهند، باید بدانید که نیروی انتظامی حافظ منافع اقلیت سرمایه دار و مفت خور است نه حافظ مال و جان ما، حتی شاید دشمن مال و جانمان باشد.
یاسر بی راه نگفت چند ساعت بد دو ماشین 110 جلوی در پارکینگ کارخونه ایستادند، سه جمعت 5 نفری می شدند.
ستوانی که درجه اش از بقیه بیشتر بود پیشقراول حافظان آقازاده شد، تغییری در چهره کارگرا ایجاد نشد و امری عادی به نظرشان می رسید.
آن جلو ها ایستاد و شروع به خوش و بش با بچه های دیگر کرد، بعد از چند دقیقه یکی از بچه ها او را به طرف آقا یاسر و ما راهنمایی کرد، کارگرای دیگر هم کمی جمع تر شدند.
انگار آماده می شدند تا یک نبرد خونین را آغاز کنند!!!!!!
ستوان پیش آمد و محترمانه دست داد، یاسر نیز با احترام برخورد کرد.
در دید اول از او خوشم آمد ظاهرش به آن مامورای عوضی و عقده ای نمی خورد.
شروع به صحبت کرد مخاطبش ما بودیم و نه تنها آقا یاسر
گفت: که در جریان هست و کاملاً توضیح داده اند برایش که چرا این جمعیت یک روز و نیم است که دست از کار کشیده اند.
ادامه داد: من به شما حق می دهم، قطعاً من هم جای شما بودم در صف شما قرار می گرفتم.
با تردید به او نگاه می کردیم.
ادامه داد: ما با آقای  فلانی (آقازاده) صحبت کردیم، به او پیشنهاد دادیم که این قائله را ختم به خیر کند و او هم قبول کرده است.
خواهش می کنم به کار برگردید تا این قائله ختم به خیر شود، گفتم جناب ستوان این حنا ها دیگر برای ما رنگی ندارد، جسارت نشود اما ده ها بار از این قول ها به ما داده شده و اتفاقی نیافتاده.
ستوان جواب داد خب این راه دارد چرا به خانه کارگر نرفتید و از صاحب کار شکایت نکردید، تقریباً خنده مان گرفت، یاسر گفت جناب، خانه کارگری که شما می گویید بیشتر خانه ی پولداران است و ضد کارگر.
ما آنجا رفته ایم...شکایت کردیم....
جلوی مجلس بهارستان جمع شدیم...اعتراضمان را به گوش نماینده های مجلس رساندیم...
جالب می دانید چیست ؟؟
تازه یکی از نماینده ها که سعی داشت ما را توجیه کند قانون استخدام کشوری که از سال 45 تصویب شده را ذکر کرد.
گفت: اگر اشتباه نکنم طبق ماده 50 "حرف او را اصلاح کردم و گفتم 54 و یاسر از من خواست ادامه دهم.
گفتم طبقه ماده ی 54 از قانون استخدام کشوری کارگر همواره قوانین و مقررات وضع شده ی دولت و کارفرمایان را رعایت کرده و هر گاه تخطی از جانب کارگران صورت گیرد جرم تلقی می شود.
ماده 55 مصوبه قانون استخدام کشوری: به این صورت است که کارگران از هر گونه وقفه (حالا یا اعتصاب یا دست کشیدن از کار و نیامدن به سر کار و دیر آمدن)ایجاد کنند  محروم هستند و کارفرما می تواند آنها را اخراج کند.
این یعنی ما هیچ حقی حتی برا دفاع کردن از حقوقمان نداریم زیرا قانون خود حامی سرمایه دار است.
اما ما حاضر نیستیم که حقمان را بخورند و یک آب هم روش... تا گرفتن آخرین قرون حقمان ما اینجا می ایستیم و تکان نخواهیم خورد.
ستوان با  لحنی که ظاهراً خواستار متقاعد کردن من و بچه های دیگر بود گفت:
بسیار خب شما و حقتان جای خود ولی به شکل دیگری حقوقتان را بگیرید، البته من صاحبکار شما را سالهاست می شناسم(و این سوتی بدی بود) آدمیست که سرش برود قولش نمی رود، به من قول داده که روبراه کنه اوضاع رو!
اما اینکه شما دست به تجمع زدید و حتی به مدیر عامل و حراست اهانت و حمله کردید جرم تلقی می شود و پیگرد قضائی دارد!
یاسر جواب داد :  جناب چگونه حقوقمان را بگیریم؟؟
نه حق داشتن سندیکا داریم و نه حتی نمی توانیم حرفش را هم بزنیم.
چرا باید در کارخانه ها نیروی بسیج و نماینده ولی فقیه گمارده شود، مگر اینجا پادگان است؟
تعداد حراست های اینجا شاید بیشتر از تعداد بادیگاردهای اوباماست.
همگی زدن زیر خنده...
60 درصد این کارگران را که می بینی فصلی اند، اصلاً می دانید یعنی چه؟
یعنی اینکه هیچ امنیت کاری و شغلی ندارند، هیچوقت بیمه نمی شوند، هر صدایی ازشان در بیاید سریعاً اخراج می شوند، البته حتی در غیر اینصورت برای اینکه مشکلی سر راه آقایون سبز نشود عده ی جدیدی را بصورت روز مزدی استخدام می کنند و کارگرانی که چند ماه است کار می کنند را اخراج می کنند.
در این کارخانه 120 کودک در بین 1300 نفر پرسنل و کارگر وجود دارد، تقریباً می کند یک درصد، اغلب زیر 14 سال اند  و از سر نداری و وضع بد اقتصادی خود و خونواده هاشون مجبورند این مساله را قبول کنند.
واقعاً دل آدم می سوزه، کودکی که باید در این سن درس بخونه و تفریح کنه و بازی، داره در بدترین و سخترین قسمت یک کارخانه که حتی برای من با تجربه هم سخت است کار می کند، چرا؟
برای اینکه کودکان کمتر حقوق می گیرند و هیچ پشتوانه ای نیز برای حق و حقوق خود ندارند، آیا این جرم نیست؟
که برای انباشت پول آقایان که پولشان از پارو بالا می رود برای یک قرون دو زار کودک مردم زیر فشار برود و حتی امنیت جانی نداشته باشد که وقتی زیر دستگاهی دستش بریده ی شود در عین بی اعتنایی ریاست کارخونه و از سر نداری حتی نمی تواند به بیمارستان دولتی برود، مادر بیوه اش باید پیش هر کس و هر نامردی دست دراز کند تا بتواند بچه اش را نجات دهد؟
ستوان! صد سالی هست کسی قانقاریا(نوعی بیماری یا عفونت پوستی که به دلیل رعایت نکردن و نرسیدن به زخم در محل زخم ایجاد شده و بعد ها یا به قطع عضو مصدوم و حتی مرگ منجر می شود)نمرده، اما همین چند وقت پیش این کودک با هزار آرزو و رویا به خاطر یک مشت مفتخور زیر خاک رفت!
آیا اینها جرم نیست و احقاق حقوق ما توهین و آشوب است؟؟
ستوان جواب می دهد خود دانید، من دیگر پیشنهاد خودم را دادم، یا بروید سرکارتان و به حقوقتان برسید و یا برای خود و خانواده تان دردسر درست کنید!!
می گذارد می رود...!
بچه ها خبر دادند که هنوز نرفته اند هیچ، چند ماشین ون بزرگ و سه چهار تا از این مینی بوس های جدید نیروی انتظامی و ظاهراً اطلاعات به جمعشان اضافه شده اند.
طولی نمی کشد چیزی حدود 100 موتورسوار گارد ویژه با لباسای سوسکی وارد اول محوطه ی کارخانه که شاید صد متری از تجمع ما فاصله داشت می شوند.
فهمیدیم جریان جدی است، بعضی ها گفتند بیخیال شویم و عده ای گفتند چیکار می تونند بکنند، بعد از یک ساعت آقازاده صدای نکره اش از بلندگو بیرون زد:
این آخرین اخطار است کسانی که تا پنج دقیقه بر سر کارشان حاضر نشوند یا اخراجند یا بعنوان مجرم و اهانت و برهم زدن امنیت دستگیر خواهند شد، در همین حین عده ای از یگان های ویژه به سوی ما حمله کردند و ما آمادگی دفاع کردن از زنجیره بوجود آمده را نداشتیم وگرنه به سختی می شد جمع چند صد نفری ما را شکست.
یگان ویژه ها شروع به ضرب و شتم با باتوم و مشت و لگد و هر چیزی که وحشیگری اونارو نشون می داد کردند.
جمع به هم ریخته شد، چند نفری بازداشت شدند و نیروی انتظامی و یک سری لباس شخصی هم وارد معرکه شدند.
سرت را درد نیاورم حدود 80 نفر از ما را دستگیر کردند و بسیاری زخمی شدند و اعتصاب به پایان رسید، کارگران سر کار باز نگشتند.
هفته بعد از 80 کارگر بازداشتی 78 نفرشان آزاد شدند و دو نفر دیگر که به دلایل امنیتی بهتر است نامی نبرم چند ماهی است گرفتارند.
فردای روز اعتصاب لیست سیاه از طریق آنتن های آقای مدیر و ملیجک هایش ایجاد شد 450 نفر از کار در یک روز اخراج شدند.
این بار از قبل آمادگی مقابله با کارگران اخراجی را داشتند و چند مامور لباس شخصی که تعدادشان از بیست بالا تر می رفت به همراه دو ماشین ون پر از پرسنل نیروی انتظامی در محوطه بودند.
شنیدیم که موج اخراج ها بالا گرفته بود وبی شرف ها حتی قسمتی از پول را تصفیه نکرده بودند.
به جای آن کارگران فصلی دیگری استخدام شدند و تعداد کارگران کم سن وسال بیش از هر زمانی شد.
رضا نفسی تازه می کند و می گوید این هم حکایت ما، چقدر وراجی کردم و سرتان را در آوردم.
خالد و افشار و علی و من هیچ کدام خسته نشدیم، هرچند پایان ماجرا خوب نبود اما درس های زیادی در آن برای ما بود.

پانویس:
رفقاا!به علت اینکه زمان گفتگو با این چهار کارگر زیاد بود ...تصمیم گرفتم که در هر شماره گفتگوهای یک نفر را منتشر کنم.
بنابرین شماره های بعدی گفتگو ها "یعنی شماره های 8 و 9 و 10 ادامه گفتگوهای این شماره خواهد بود.