۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

مقاومت کارگران تکل ترکیه در شهر

مجموعه خاطرات جنبش کارگری ترکیه (شرکت تکل است) که به صورت روزمره به توسط یکی از شاهدان و شرکت کنندگان بیرونی جنبش به عنوان یک مارکسیست(HURIYE ŞAHIN-حوریه شاهین) انگاشته شده است.
از این پس، به صورت مسلسل منتشر می گردد.
14 دسامبر 2009
هوا نیز از کارگران کناره می گیرد. در پی یک سکوت بلند مدت، یک حرکت و جنبش رشد می کند. در اخبار شب چنین متوجه می گردم که کارگران شرکت تکل(شرکت ساخت سیگار و مشروب) به آنکار می آیند و قلبم در هیجان شروع به تپیدن می کند. یک امید برای طبقه کارگر ترکیه.
15 دسامبر 2009
در این روز کارگران به مقابل دفتر مرکزی AKP(حزب عدالت و توسعه که قدرت در اختیار اوست) می آیند. اما به دلیل بیماری ام نمی توانم کنار آنها باشم.
16 دسامبر 2009
تلویزیون اطلاع می دهد که قسمتی از کارگران در پارک عبدی ایپکچی و قسمت دیگر، همان در مقابل دفتر مرکزی حزب عدالت و توسعه تجمع نموده اند، خودم را به سختی به خاطر بیماری ای که داشتم به محل تجمع کارگران در پارک عبدی ایپکچی می رسانم. درب های ورودی پارک به توسط پلیس ها بسته شده است. از زیر پایه های پُل سیهیه مستقیم به سمت پارک رفته و در کنار کارگران قرار می گیرم.
به آنها می گویم سلام رفقا و آنها نیز فقط به من نگاه می کنند.
هنوز از مردم آنکارا کسی را در آنجا نمی بینم، سلام گویان به کارگران به سمت مجسمه می روم، در سمت راست مجسمه، جایی که بانکها قرار داشته و با سه زن کارگر که در کنار یکی از آنها قرار گرفته اند تلاش به صحبت کردن می نمایم، و زنها نیز از شدت تعجب هیچ رقبتی برای ادامه صحبت ندارند. در این میان یک زن جوان به میان ما می آید. از آنها جدا شده، و به کنار کارگرانی که بارانی های زرد رنگ بر تن کرده و کنار مجسمه هستند می روم.
می گویم: “سلام رفقا”
و با سلام دوباره در برابر من، پاسخ می گویند.
در کنار آنها شخصی که عکاس است نشسته بود.
از آنها می پرسم: “شما چرا اینگونه نشسته اید؟”
یکی از آنها پاسخ می گوید: “در اعتصاب غذا به سر می بریم”
این وضعیت به هیچ وجه خوش آیند من نیست، دیروز یکی، امروز دوتا، چرا اعتصاب غذا! هیچ متوجه نمی شوم. اما نتایج ام را به هیچ وجه به کارگران نمی گویم. مقابل رفقای کارگری که در اعتصاب غذا به سر می برند دو رفیق دیگر در صدد هستند تا آتشی روشن کنند. در حین گیراندن آتش، محوطه را دود برداشت و تعداد زیادی از کارگران به خاطر وجود دود احساس ناراحتی نمودند.
بر روی بانکهای موجود در سمت چپ مجسمه نیز تعدادی از کارگران نشسته اند، یکی از کارگران  یکی از آهنگ های جم کاراجا را می خواند. در میان آنها که با آهنگ همراهی می کنند چند نفر از چپ های آنکارا هستند، اینها نیز دانشجو بودند.
به خاطر تب مریضی ام بیش تر از این نمی توانم بر روی پا بایستم، بارش باران نیز شدت گرفت، برای اینکه حالم از این بدتر نشود به سمت خانه حرکت می کنم.
17 دسامبر 2009
امروز به هیچ وجه حالم خوب نیست و به همین دلیل نمی توانم پیش کارگران بروم، برای اخبار ساعت بعد از ظهر، تلویزین را روشن می نمایم، یک سرکوب وحشتناک را نشان داده و قلبم را خشم فرا می گیرد. کارگران بر روی زمین کشیده می شوند، گاز فلفل پاشیده می شود، بمب گاز اشک آور پرتاب می گردد، بعضی از کارگران را مستقیم به درون دریاچه می پرند، خشم ام همچون داغی درونم رشد می کند، از جا بلند می شوم، سرم گیج می رود و به زمین می افتم، امروز غروب نمی توانم کنار کارگران باشم، به خودم می آیم و به خود می گویم ؛ “کفایت می کند و بر روی پاهایت بایست، بیرون چه اتفاقاتی می افتد، ذهنم دستوراتی سرسخت به وجودم می دهد و تمام وجودم آرام آرام به خودش می آید”.
18 دسامبر 2009
تلویزیون را روشن می کنم، آنها در مقابل اداره کار تجمع نموده بودند، به سمت کارگران می روم.
حالتان چطور است، حالتان چطور است در میان کارگران می گردم.
بیشتر کارگران  با “خدا را شکر، خوبیم” پاسخ می گویند، برخی نیز با “خوبیم، سلامت باشی خواهر جان” پاسخ می گویند، تلاش می نمایم تا با کارگران صحبت نمایم، یکی از کارگران:
“زمانی که به آنکارا می آمدیم، بارها اتوبوس ما، متوقف گردید و ورودی آنکارا را با پای پیاده طی نموده و مقابل دفتر مرکزی حزب عدالت و توسعه تجمع نمودیم، بعد از ظهر به توسط ضمانت سندیکالیست ها ما را به سالن ورزشی آتاتورک بردند. زنان نیز در سندیکای کارگران فلزکار ماندند. صبح هنگام که از خواب بیدار شدیم، درب های سالن همگی قفل بودند. 3 ساعت برای باز کردن درب ها تلاش نمودیم، بریگاد های پلیس آنجا حاضر بودند، اولین مداخله را در آنجا شاهد بودیم. بعد از آن به پارک عبدی ایپکچی آمدیم. در مقابل دفتر حزب عدالت و توسعه یک گروه بود که آنروز کارگران را وادار نمودند تا مسافت زیادی را ساعت ها  طی نمایند برای ایجاد نوعی سیاست خستگی، می گویند از آشتی(ترمینال اتوبوس های بین شهری آنکارا) تا محله قیزیل آی(محله ماه سرخ در مرکز شهر) آمدیم، سندیکا ما را در عرض 4 ساعت بدان جا رساند و بعد پارک ایپکچی را طرح نمودند، در آنجا چادرها را برپا نموده و بنای ماندن در آنجا را گذاشتیم. بازدیدهای حمایتی از حرکت برقرار می گشت، اما دیروز پلیس به شدت ما را سرکوب نمود، بمب گاز پرتاب نمودند، گاز فلفل پخش گردید، ما را بر روی زمین کشیدند و درون استخر پرتاب کردند، و ما نیز مستقیم به سمت بازار فرار کردیم . بعد از آن تعدادی از رفقا به مقابل دفتر مرکزی اداره کار تورکیه رفتند و از طریق تلفن ما را نیز برای تجمع در آن مکان فراخوان داده و اعلام نمودند تجمع را در اینجا تداوم خواهیم داد.
هوا به شدت سرد بود،  در حین گوش دادن به حرف های رفیق بر اثر سرمای وارده، کنترل پاهایم را از دست دادم، اما نگذاشتم تا آن کارگر متوجه گردد، حرف های رفیق به پایان رسیده بود، در میان کارگران برای صحبت کردن به دنبال رفیق دیگری بودم.
شبکه های تلویزیونی و خبرنگار روزنامه ها برای تهیه خبر و مصاحبه با کارگران میان آنها رویت می گردند، سکوت غریبی بر فضا حکم فرماست، به سمت یک رفیق کارگر نزدیک می گردم.
می گویم: سلام
با تورکی شیواای پاسخ می دهد: سلام
از لحجه ای که دارد کورد بودنش مشخص است، یک عدم اعتماد به نفس در سلام گفتن وی مشخص است، خودم را به او معرفی می کنم.
اسم من حوریه شاهین است، انقلابی هستم، می گویم برای مبارزه همراه با شما آمده ام، رفیق کارگر کمی راحت تر می شود.
در این میان، صدای موسقی ای را که در مقابل اداره کار پخش می گردد را تشخیص می دهم، موزیک پروپاگاند پان ترکیستی است، با ادامه موزیک در کوچه چهره ی کارگران آویزان می گردد.
کارگر کناری: خواهر اگر ما بگوییم نمی شود، شما می توانید بگویید چنین سرود هایی را پخش نکنند؟
می گویم: خواهم گفت و به سمت محل پخش صدا می روم، در کنار ماشین مردی نشسته است که موزیک ها را پخش می کند، به او نزدیک می شوم و می گویم:
برای چه چنین چیزی را پخش می کنی؟ کارگر ها ناراحت هستند، به سمت من فریاد می کشد که:
من هم اکنون عضو CHP(حزب جمهوری خلق  و هم اکنون دومین حزب مهم تورکیه که پیش از حزب عدالت و توسعه دهه ها بر مسند قدرت نظام سرمایه داری بود) بوده و از نیروهای اکتیو آن هستم.
می گویم: ” هیچ می دانی که اینجا محل تجمع کارگران است و محل تبلیغات حزب جمهوری خلق نیست، ضمناً 80 درصد این کارگر ها کورد هستند.” و از او جدا می شوم، شخصی هست که میکروفن به دست، سعی دارد تا کارگران را هدایت کند، نزد او رفتم.
می گویم: “برای چه این موزیک را پخش می کنید، کارگران ناراحت هستند.
او می پرسد: چه چیزی پخش کنیم؟
می گویم: اینجا محل تجمع کارگران است، برای چه سرودهای کارگری را پخش نمی کنید؟
او هیچ پاسخی نمی دهد، در حین جدا شدن از او، فرد درونِ ماشین، موزیک دوم را پخش می کند، خود به خودم می خندم. یک آن به مغزم خطور می کند که در سرکوب دیروز پلیس، یکی از نماینده های پارلمانی حزب جمهوری خلق نیز از گاز فلفل بی نسیب نمانده بود. من این چنین متوجه می گردم که برعلیه حزب عدالت و توسعه، حزب حمهوری خلق چنین پروپاگاند پان تورکیستی می کند. چرا که مدت زیادی است که حزب عدالت و توسعه دشمن ملت تورک معرفی گشته است، خودم را سرزنش می کنم. در این حین صدای رفقایم از دور می آید، جمع شده و متحد گردیده بودند و درحالی که شعارهایی در حمایت از کارگران سر میدادند به سمت ما در حرکت بودند. خوشحال شده و در این حین صدای موزیک قطع می شود. نمی توانم توجیح کنم که چقدر از آمدن آنها به لحاظ سیاسی و تئوریک برای مبارزه خوشحال هستم.
شخصی که میکروفن را در دست دارد می گوید: “خوش آمدید” و نام تک تک جریانات حاضر را می گوید. مسیر باریک بوده و بدین جهت رفقای انقلابی به جلوی سکو می آیند. نمایندگان سخنرانی می کنند، حدود نیم ساعت در محل مانده و بعد می روند. دوباره حالم را بد احساس می کنم و پیش خود می گویم: “چرا کارگران صحبت نمی کنند؟، می آیند و می روند”.
شخصی که میکروفن را در اختیار داشت اسم اش را یاد می گیرم، رأس ساعت هفت دوباره میکروفن را به دست گرفته و می گوید:
“دوستان، ساعت 7 وسیله نقلیه های سرویس خواهند آمد، شما سر جای خود باقی مانده تا شما را به مقصد ببرد، همزمان با او ملودی آهنگ کوردی در کوچه بلند می شود، کارگران همگی با هم هلهله سر می دهند و من نیز همراه آنان. کارگران ساعت 7 آرام آرام محل را ترک می کنند.